مامان آته

روزمرگی های یه مامان

مامان آته

روزمرگی های یه مامان

خروس خوان

صبح کوکل گریه می کرد، باباش بغلش کرد، راه می‌برد تا من لباس بپوشم، بعد جوراب و لباسش رو همون طور بغل باباش تنش کردم. یهو دلم برای همه مون سوخت. 

همه ی مامانهای و باباها و بچه هایی که صبح زود از خونه می زنن بیرون تا کار کنن و خرجی دربیارن. و اون وقت دلم گرفت. از دیدن امثال ب..ز... و حالا الف. . ت... که میگن تازه دستگیر شده.

دلم برای مردم کشورم سوخت. چه قدر آدمهایی بودند که...

ویلای لواسان و مازراتی و ... آقایانی که معلوم نیست چه اتفاقی باعث میشه یهو تبدیل با آقایان بشوند و ما مردم معمولی هر روز برای ...

جملات کامل نمی‌شن. سختمه بنویسم. چرا یه عده یهو میشن نجومی بگیر و نجومی درمیارن و بیت المال می‌ره دست یه عده و حیف و میل میشه. 

چه قدر دلگیر میشم از خواندن اخبار این چنینی. چرا باید اینقدر بی قانونی باشه و این اتفاقات بیفته که حالا مثلا فلانی و فلانی دستگیر بشن. به حال ما چه سودی داره؟

...

خدایا به مال و جان و عمرمون برکت بده. 

زندگی خیلی عجیبه. یه تاب سواری بالا میری پایین میای و هیچ به میل تو حرکت نمی کنه. 

گاهی چرا، به دلت راه میاد ولی گاهی نه. مثل اسب چموش می‌ره و‌میره. 

درسته ظاهراً روزهای کارمندی، دو فرزندی، با چالش و سختی زیاد پیش می‌ره ولی همین که سقفی هست، حقوقی هست، عشق میانه ی ما را روشن کرده، و دو جفت پای کوچولو می دون، میرن و میان، همین صدای الحمدلله ها را بالا می برد.


الحمدلله

عروسی دختر عموی همسر بود. به دو دلیل عمده دلم می خواست بریم.

البته سه تا. یکی اینکه همسر درجا کل فامیل رو میدید و تو این کرونا دلتنگشون بود. (اگه خودم هم برم عروسی یه جا همه ی فامیل رو ببینم کلی کیف میکنم),، 

دو اینکه بچه ها خیلی عروسی دوست دارن مخصوصا گلی. 

سه اینکه اون یکی دختر عمو وقتی عروسی گرفت که پدربزرگ من فوت شده بود. ما نرفتیم. و عمو انتظار داشت بریم.

همسر یکشنبه گفت بریم. من با شرط اینکه خواهرت اگه نمیاد ما بریم، قبول کردم بریم. 

عصر سه شنبه جاری پیام داد :«دختره داره می‌ره شمال بره عروسی»

از همسر پرسیدم. گفت:« آره. مگه مهمه؟»

اصلا یادش نبود من چی گفتم. خیلی ناراحت شد و کلی ماجرا داشتیم و حرف زدیم و...

در نهایت گفتم :«خونه ی خواهرت بریم، پرمون به پر خواهرت نگیره. من اعصاب ندارم دعوا بشه.»

ناهار رفتیم خونه ی بابا و مامانش. دختره هم بود. سر بلند نکردم نگاهش کنم. (یک ماه یا بیشتره دارم روی خودم کار می کنم و به کارهاشون فکر نمی کنم و سعی کردم ریلکس باشم و خاطرات بد رو پاک کنم و بگم به جهنم.)

ظاهراً این کار جواب داده بود و نه ازش متنفر بودم نه بدم میومد نه حس دیگه ای. فقط چون می‌دونم بچه پرروتر از این زن دنیا نیومده نگاهش نکردم ، سلامش نکردم، گفتم بی محلی بهتره. بذار بفهمه وقتی مدام فحش بدی و پشت سر کسی زر بزنی و تهمت بزنی طرف خر نیست. می‌فهمه. 

البته انتظار ندارم بفهمه چرا محلش نذاشتم. فقط همینکه باب رابطه باز نشه کافی بود. مادرو پدر شاید بفهمند چه قدر ناراحتم و بهم فشار اومده.

خلاصه یکی دو ساعت پیش اونا بودیم و بعد رفتیم خونه ی خواهر بزرگه.

بزرگه هم کلی حرف پشت سر من زده بود. حرفها هم رسیده بودن ولی زدم به بی خیالی. گفتم «چشمش کور. هی میگه دل آرام نمی‌ذاره داداشم بیاد حالا که گذاشتم و اومده ازمون پذیرایی کنه. » 

خلاصه رفتم به شش هفت سال قبل و روی درجه بی خیالی. خونسردی. 

تو عروسی هم محل به دختره نذاشتم. با کل فامیل شوهر گفتم و خندیدم جز اون. 

عروسی به خیر گذشت. و اصل ماجرا اونجا بود. 

امروز هم رفتیم چرخیدیم. خونه ی خاله اش رفتیم و ... .

به جرات میتونم بگم جز دفعه اول که بدون هیچ ذهنیتی رفته بودم شمال خونه ی مادرشوهر، هیچ وقت اینقدر بهم خوش نگذشته بود چون با عرض معذرت این دختره ر.ی.ده بود به هیکلم از همون دفعات اول به بعد و مدام استرس بهم داده بود و با فشار میخواست من بی حجاب بشم و با مردای فامیل همسر دست بدم و روبوسی کنم و هزار مدل فشار دیگه. 

خوشحالم با تمرین ذهنی به خودم کمک کردم و نذاشتم اذیتم کنن. 

امشب کلی گفتیم و خندیدیم. خونه ی مادرشوهر البته. تو هفت سال گذشته بی سابقه بوده. البته دختره نبود. نمیدونم کجا بود. دخترعمو بزرگه اش بود و خواهر بزرگه و مادر و پدرش.

بچه‌ها هم حسابی بازی کردن و خوش گذشت بهشون. 



تا باشه از این مهمونی ها

دایی و خانواده و خاله خانم چهارشنبه عصر الویه درست کرده بودن و راه افتاده بودن سمت تهران.

بعد تصمیم گرفته بودن پنجشنبه رو به تهران گردی بگذرونن. مامان ساندویچ مرغ درست کرده بود، رفته بودن خرید و بعد دریاچه خلیج فارس و بعد خیابان سی تیر. 

جمعه هم رفته بودن جمعه بازار. ساعت یک اومدن خونه ی ما.

پنجشنبه شب کباب لقمه و بریونی خورده بودن سی تیر. 

ناهار جمعه عجیب بهشون چسبید. 

یه غذای مفصل و چرب و چیلی و مزه ی جدید. 

غیر از برنج که تقریبا اشتباه محاسباتی کرده بودم و حدودا سه چهار پیمانه زیاد پخته بودم، بقیه غذاها خورده شد. 

موضوعی که میزبان رو خیلی خوشحال می‌کنه رضایت مهمون هست. الحمدلله مورد رضایت واقع شد.

به خوبی که داشت این بود که همسر پنجشنبه خونه بود. و من نم نم کارهام رو کردم. همسر هم یا بچه نگه داشت یا همکاری کرد. نوع غذا هم باعث شد خیلی خسته نشم. 

خلاصه حس بسیار عالی بهم دست داد. 

روزمره ها

دیشب دایی کوچیکه و زن و فرزند و خاله جان اومدن تهران.

به اصرار ما اومدن. گفتیم تا امیکرون تشریف نیاورده و آمار کرونا پایین هست بیاید. 

امروز رفتن خرید و دریاچه خلیج فارس و خیابان سی تیر شام خوردن و رفتن خونه ی مامان و بابا. البته از صبح همه با هم بودن.

ما خونه ی خودمون مشغول تمیز کاری بودیم.

اتاق بچه ها کلا دو متر مربع است ولی امان امان. له شدیم تا تمیز شد و جمع شد. 

انباشتگی اونجا زیاده. یه دراور سه طبقه لباس گلی، یه کابینت دو در لوازم آشپزخانه، یه حالت کتابخانه سه طبقه برای اسباب بازی های دخترها. 

تازه پنج طبقه هم به دیوار زدیم. روی کابینت سرتا سر سیرترشی و ترشی و سه تا گلدون گل طبیعی و یه سری پارچ و لیوان و یه ظرف روغن و ... .

تو طبقات یه طبقه عروسک، یه طبقه کتاب و سه طبقه خرت و پرت. 

لوازم اتاق رو تو یه اتاق دوازده متری بچینی جا کم میاد. 

سبد سیب زمینی و پیاز و یه جارو خاک انداز و بند رخت و میز اتو رو یادم رفت بگم:)))

انباشتگی خیلی شدیده. 

دو سال بود فقط سرسری تمیز کرده بودم. همسر امروز نرفت سر کار، موند این کارها رو کردیم.

کل اتاق رو ریختم بیرون تمیز کردیم جمع کردیم بردیم سر جایش.

سه تا گلدون با گل عین هم داشتیم. همه رو چپوندم تو یه گلدون بزرگ، و اون گلدونها رو شستم جمع کردم. بدم میاد دوتا رشته ی سبز تنهایی از وسط دراومدن. دسته جمعی بهتره. قشنگتره.

دایی و خاله و بابا و مامان رو فردا دعوت کردم ناهار.

پوکیدم از بس امروز کار کردم. 

سالاد ماکارونی درست کردم و سوپ. فردا آن شاالله ترش واش خورشت و برنج و سالاد کاهو یا سالاد شیرازی درست می کنم. بورانی لبو هم احتمالا درست می کنم. 

حسش نبود دو مدل غذا بذارم. 

تازگی بچه‌ها اینقدر کثیف می کنن نگم اصلا. امروز سه دور جاروبرقی زدم، هر دفعه می دیدم هنوز آشغال می‌ره تو جارو. 

خمیربازی می کنن و کل اون خمیر رو ریز می کنن تمام خونه می ریزند. یعنی اپسیلون به اپسیلون خونه یه چیزی افتاده.

هر هفته پنجشنبه جارو برقی میزنم و باقی وقتها جارو دستی ولی امان امان.

جارو شارژی های دستی چه طورن به نظرتون؟ من مامانم قبلا داشت بلک انددکر هم بود ولی هم مکش خوبی نداشت و به پای جاروبرقی نمی رسید هم زود باتری اش خراب شد. 

مارکی داشتین خوب باشه؟ به درد این سبک آشغال پراکنی بچه‌ها میخوره؟