مامان آته

روزمرگی های یه مامان

مامان آته

روزمرگی های یه مامان

ترس

گلی ترس های زیادی داره. از هر راهکاری برای کاهش ترس هایش استفاده کردم صد در صد موفق نشدم ترس هایش رو تموم کنم.پنجشنبه وقت مشاوره حضوری گرفتم تا چندتا مشکل حل نشده مون رو حضوری حرف بزنیم و حل کنیم.

روش کشیدن نقاشی و خنده دار کردنش و قفل زدن روش و تو قفس انداختنش و حرف زدن در مورد عامل ترس، رفتن پیش جایی که می ترسه و خیلی کارها رو تو دو سال گذشته با هم تجربه کردیم و هنوز اغلب شبها خواب ترسناک میبینه و بیدار میشه. 

شما راهی دارید؟

عروسی عروسی

جمعه دل رو به دریا زدیم و به دعوت دوست مامان که خانم دکتر هستند رفتیم عروسی. بابای داماد هم دوست باباست.

در واقع قسمت رمانتیک ماجرا اونجا بود. بابا دوست مامان رو به دوستش معرفی کرد و ازدواج کردند. بچه دار هم شده بودند ما مدتها می رفتیم خونه شون. داماد داداش کوچیکه ی دهه هفتادی ما محسوب می شد. مدتهاست رفت و آمد ها به خاطر فاصله ها خیلی کم شده، ما اومدیم غرب و اونا شرق هستند ولی من مشاوره پزشکی زیاد می گیرم. تلفنی هم در ارتباطم ‌‌

خیلی حاشیه رفتم.

گفتیم گور پدر کرونا و رفتیم عروسی. گلی خیلی دوست داشت. از قضا عصر جمعه یه جفت کفش پاشنه دار سفید پاپیون دار برای گلی خریدیم. مشابه کفش عروسی من. اینطوری کیف گلی حسابی کوک شد.(الان یکشنبه است و هنوز کفش پای گلی خانمه).

نگم تو عروسی چه می کردن. کلی دلم قلب قلبی شد از دیدن ذوق بچه‌ها. 

کوکل(کوچولو) کم مونده بود بره بغل عروس. دم پای عروس و داماد وایساده بود تکون نمی خورد. گلی هم همینطور. از اون نور و صدا و آهنگ به وجد آمده بودند. 

یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید. از ساعت هشت تا ده و نیم من روی پا وایساده بودم. با کفش پاشنه هفت سانتی. چه کسی؟ من. من کل سال کتونی پام میکنم.

تو پارکینگ کفشم رو درآوردم. 

با وجود خستگی زیاد و پادرد ناشی از کفش، ولی قشنگترین لحظات بچه داری ام بود.

دلیل اینکه این کفش ها رو با اون پاشنه پوشیدم فقط دخترها بودند.

گلی همیشه میگه:مامان کجا این کفش قشنگها رو می پوشی؟

من هم میگفتم: عروسی.

از اونجایی که الوعده وفا، باید می پوشیدم. 

پوشیدم گلی هم کلی ذوق کرد برام. برای ماکسی بلند زرشکی و کت کرم با گل‌های صورتی و روسری کرم گل صورتی. برای تک تک لباسهام ذوق کرد. البته اعتقاد داشت کاش لباس عروس داشتم و اون رو می پوشیدم. 


امروز

با بچه ها رفتیم پارک، وقتی برگشتیم کوچولو خوابید. گلی یه برنج و خورشت کرفس مفصل خورد. بعد خمیر درست کردیم، بعد ظرف شستیم. 

کوچولو بیدار شد، از تخت پرید پایین. روی تخت خودمون خوابونده بودمش. پنکیک با شیره انگور درست کردم. دوتایی خوردن. بعد نشستن چیپس خوردن. (اصلا هله هوله نمیخریم، فقط گاهی چیپس یا پفیلا. شاید سالی سه بار چیپس و ده بار پفیلا) 

خلاصه این بچه باید راه بره تا بخوره. راه نره هیچی نمیخوره. 

دو فرزندی

یه دوست از این می‌گفت که هر کسی دو یا چند تا بچه داره مدام میناله.

گفتم:«حقیقت اینه که دنیا سراسر خوشی نیست، هر خوشی آمیخته به رنج است و بچه داشتن هم جز این نیست. بچه یکی یا دو تا خستگی و سختی خاص خودش رو داره، ولی شیرینی هاش هم کم نیست. یه شب نخوابیدن بچه رو با یه لبخند و لذت از بوسه اش یا مامان گفتن، جبران میشه. لذت داشتن یه فرشته کم نیست.»

حالا من فکر می کنم تازه دو فرزندی از تک فرزند داشتن جذابتره. یه نسخه کاملتر هست. و از طرفی معتقدم بچه داشتن ما رو به تکامل نزدیکتر می‌کنه. 

شام بی دردسر اما زمان بر

امشب شام نداشتیم، معمولاً آخر هفته ها دو سه مدل خورشت میپزم برای وسط هفته، و این هفته خونه نبودم، شام نداشتم. شام های آماده رو روزهای بحرانی میخوریم. مثل امشب.

بحران آبریزش بینی کوچولو بود و بدقلقی هاش و گردن درد و بیخوابی دیشبم.

دوتا رون مرغ نمک زدم ساعت ۶/۳۰ تو روغن کم گذاشتم تو قابلمه و شعله کم با در بسته اول یخ آب بشه، بعد بپزه. 

ساعت ۸/۱۵ قارچ و ذرت و پیازداغ و زعفران اضافه کردم. ده دقیقه بعد رب گوجه و آبلیمو ترش تازه. گذاشتم جاافتاد. 

جاتون خالی خیلی خوب بود. 

بی زحمت و دردسر. با نون خوردیم. کوچولو هی اومد و رفت مرغ گذاشتم دهنش. از مزه اش خوشش اومده بود.