مامان آته

روزمرگی های یه مامان

مامان آته

روزمرگی های یه مامان

الحمدلله

عروسی دختر عموی همسر بود. به دو دلیل عمده دلم می خواست بریم.

البته سه تا. یکی اینکه همسر درجا کل فامیل رو میدید و تو این کرونا دلتنگشون بود. (اگه خودم هم برم عروسی یه جا همه ی فامیل رو ببینم کلی کیف میکنم),، 

دو اینکه بچه ها خیلی عروسی دوست دارن مخصوصا گلی. 

سه اینکه اون یکی دختر عمو وقتی عروسی گرفت که پدربزرگ من فوت شده بود. ما نرفتیم. و عمو انتظار داشت بریم.

همسر یکشنبه گفت بریم. من با شرط اینکه خواهرت اگه نمیاد ما بریم، قبول کردم بریم. 

عصر سه شنبه جاری پیام داد :«دختره داره می‌ره شمال بره عروسی»

از همسر پرسیدم. گفت:« آره. مگه مهمه؟»

اصلا یادش نبود من چی گفتم. خیلی ناراحت شد و کلی ماجرا داشتیم و حرف زدیم و...

در نهایت گفتم :«خونه ی خواهرت بریم، پرمون به پر خواهرت نگیره. من اعصاب ندارم دعوا بشه.»

ناهار رفتیم خونه ی بابا و مامانش. دختره هم بود. سر بلند نکردم نگاهش کنم. (یک ماه یا بیشتره دارم روی خودم کار می کنم و به کارهاشون فکر نمی کنم و سعی کردم ریلکس باشم و خاطرات بد رو پاک کنم و بگم به جهنم.)

ظاهراً این کار جواب داده بود و نه ازش متنفر بودم نه بدم میومد نه حس دیگه ای. فقط چون می‌دونم بچه پرروتر از این زن دنیا نیومده نگاهش نکردم ، سلامش نکردم، گفتم بی محلی بهتره. بذار بفهمه وقتی مدام فحش بدی و پشت سر کسی زر بزنی و تهمت بزنی طرف خر نیست. می‌فهمه. 

البته انتظار ندارم بفهمه چرا محلش نذاشتم. فقط همینکه باب رابطه باز نشه کافی بود. مادرو پدر شاید بفهمند چه قدر ناراحتم و بهم فشار اومده.

خلاصه یکی دو ساعت پیش اونا بودیم و بعد رفتیم خونه ی خواهر بزرگه.

بزرگه هم کلی حرف پشت سر من زده بود. حرفها هم رسیده بودن ولی زدم به بی خیالی. گفتم «چشمش کور. هی میگه دل آرام نمی‌ذاره داداشم بیاد حالا که گذاشتم و اومده ازمون پذیرایی کنه. » 

خلاصه رفتم به شش هفت سال قبل و روی درجه بی خیالی. خونسردی. 

تو عروسی هم محل به دختره نذاشتم. با کل فامیل شوهر گفتم و خندیدم جز اون. 

عروسی به خیر گذشت. و اصل ماجرا اونجا بود. 

امروز هم رفتیم چرخیدیم. خونه ی خاله اش رفتیم و ... .

به جرات میتونم بگم جز دفعه اول که بدون هیچ ذهنیتی رفته بودم شمال خونه ی مادرشوهر، هیچ وقت اینقدر بهم خوش نگذشته بود چون با عرض معذرت این دختره ر.ی.ده بود به هیکلم از همون دفعات اول به بعد و مدام استرس بهم داده بود و با فشار میخواست من بی حجاب بشم و با مردای فامیل همسر دست بدم و روبوسی کنم و هزار مدل فشار دیگه. 

خوشحالم با تمرین ذهنی به خودم کمک کردم و نذاشتم اذیتم کنن. 

امشب کلی گفتیم و خندیدیم. خونه ی مادرشوهر البته. تو هفت سال گذشته بی سابقه بوده. البته دختره نبود. نمیدونم کجا بود. دخترعمو بزرگه اش بود و خواهر بزرگه و مادر و پدرش.

بچه‌ها هم حسابی بازی کردن و خوش گذشت بهشون. 



نظرات 1 + ارسال نظر
تمشک پنج‌شنبه 9 دی 1400 ساعت 12:29 https://mahbubedelam.blogsky.com

ای ول
اون چشش کور ازمون پذیرایی کنه هم عالی بود

والا
سطح خودشون پایینه، عروسها سطح بالاتری دارن، برای اینکه بگن عروسها خبری بهشون نیست، هی پشت سر عروسها حرف می زنن.
وقتی مجبور باشن پذیرایی کنن از عروس حسابی ادب میشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد