مامان آته

روزمرگی های یه مامان

مامان آته

روزمرگی های یه مامان

وسایل پزشکی

از وقتی گلی کرونا گرفت و سرم زد به دکتر شدن علاقه مند شده. هر چند وقت دکتربازی می‌کنه. خیلی دنبال ست دکتری بچه بودم. اون وسایلی که من می پسندیدم و کیفیت عالی داشتن بالای دویست هزار تومان بودن. دلم نمیومد این همه هزینه کنم. ترجیح می دادم ارزونتر باشه. و یه حالتی تو این دوسال پیدا کردم، هرچی رو دو سال پیش قیمت کردم و تو ذهنم مونده وقتی میرم میبینم پنج شش برابر شده خیلی زمان می‌بره تا خودم رو راضی کنم بخرمش با قیمت پنج شش برابری. 

اینکه تو حافظه قیمت بمونه اصلا خوب نیست. کاش این بخش حافظه ام پاک بشه،اینقدر اذیت نشم.

خلاصه چند وقت پیش یه ست پزشکی قیمت مناسب خریدم. و به گلی گفتم :«اگه چندتا ستاره بگیری، بهت ست پزشکی میدم.»

دیشب ستاره هاش تکمیل شد، بهش دادم. البته فرش پپا هم پنجاه تا ستاره لازم داشت که اونم گرفته بود. بعد بهش فرش رو دادم. 

خودم یادم نبود ست چه شکلیه. یه کیف ناز داره آبی و طلقی، وسایل توش چیده شده. دیشب با کیفش خوابید، صبح ساعت شش بیدار شد دوباره بغلش کرد، خوابید. 

دنیای بچه‌ها خیلی قشنگه.

مرگ

زن دایی یکی از همکارها فوت کرده. میگفت:«هفتصد تا صندلی سر مزار گرفته بودیم، کم اومد، فوج فوج آدم میومد سر مزار.» 

حرفش فکرم رو مشغول کرد.  فکر کردم اگه الان بمیرم چی میشه. آیا تعداد آدمهایی که میان مهم هستن یا نه. مرگ من کی رو ناراحت می‌کنه. اصلا نبودنم جز برای بچه‌ها و همسر و مادر و پدر و خواهرم برادرانم برای کی مهمه و ناراحت کننده.

میگم مخم بیکاره، بیکاره فقط تحلیل کنه و فکر بتراشه.

...

یه چیزی اومدم بنویسم یادم رفت.

مخ بیکارم

مامان بعد از عمل فتقش خیلی بدنش حساس شده. و نباید خسته بشه. 

سه چهار هفته است میگه:«دلم درد می‌کنه. » یه چند روز استراحت می‌کنه خوب میشه دوباره دلش درد میگیره.

جمعه مامان و بابا کاشان بودن، مامان با دوست های خواهرم اومد تهران به خاطر بچه های من. بابا و داداشم موندن کارهای گلخانه ی کوچک داداشم رو کمکش کنند. 

به مامان گفتم این هفته رو بیا خونه ی ما، اینجا زحمتت کمتره. خودم شام و نهار می پزم، ظرف میشورم، مرتب کردن هم نداری. خودم جمع می کنم. پنج روز فقط کنار بچه ها باش، غذای بچه ها رو هم آماده میذارم. 

جمعه شب مامان اومد. امروز میگه:«خوب خوب شدم. ورم شکمم خوابیده. و اصلا درد ندارم.»

یه وقتایی اینطور استراحت ها برای مامانها لازمه.هرچند هنوز زحمت بچه‌ها گردنشه.

...

فرش پپا برای گلی سفارش داده بودم. سایز ۱/۴۰*۱ امروز آوردن. هر دو گل دختر رو ابرها هستن از خوشی. میخوابن روی پپا و جورج انگار بغلشون کردن و کلی خوشحالی می کنن. 

پول کادو هایی که از پدربزرگش و عمه اش و یه عموی همسر گرفته بودند رو دادم اینو خریدم. کادوی تولد کوچولو عمه اش ۱۵۰ تومن داد. به نرخ قدیم حساب کرد به نظرم:) برای گلی بیشتر از این حرفها داده بود. البته انتظاری ازش ندارم، چون خودش کار نمی کنه و همسرش بهش پول میده و تو این موارد زورش میاد خرج کنه. تو خرج برای زن و بچه اش دست و دلبازه، ولی تو کادو نه. 

هر آدمی یه مدلیه. اینام اینجوری. باز خوبه خرج زن و بچه میده، بعضی مردها از این لحاظ هم هیچ آبی ازشون گرم نمیشه. 

در عوض پدرشوهر، چهارصد کادو داد به بچه‌ها.

...

سر گلی با پول کادویی که از خانواده ی خودم جمع شد یه سکه تمام، یه ربع و یه نیم و چندتا تکه طلا خریدم. دقیقا یه روز یک میلیون تو یه عید دیدنی کادو گرفت. 

سر کوچولو کرونا بود هیچی به هیچی. یه وقتایی فکر می کنم بعدا کوچولو بزرگ بشه هیچی کادو نگرفته. و سکه و طلا نخریدم براش،یه چیزای محدودی خریدم ولی هم همه چیز گرون شده، (سکه ده برابر شده),  هم یک دهم گلی هم کادو نگرفته. 

این مسئله ذهنم رو درگیر کرده، میگم بزرگ بشه چی بهش بگم. و الان لازمه جایگزین کنم و خودم بخرم بذارم برابر خواهرش یا بعدا نصف اموال کادویی خواهرش رو بدم به کوچولو. 

ذهنم بیکاره. مشکل برای خودش درست می کنه. عجب گیری افتادم.

کم درگیری ذهنی دارم این فکرهای عجیب هم میاد تو ذهنم. بیخود نیست هر روز میگم برم یه روستای دور بی سکنه. اینقدر فکر نکنم.

تحلیل ها یک هفته متوقف بشید

پادکست «درونگرایی» مجتبی شکوری رو امروز گوش دادم. 

بیشتر از صد درصد خصوصیات رو هم من دارم هم گلی. بدترین حالت درونگرایی برای من اون تحلیل مداوم مغزمه.

یه پشه پر میزنه من تحلیل میکنم. و مغزم کلا در از داده است. هر حرفی حرکتی چشمکی با صدها جمله تحلیل توی ذهنم می‌ره و میاد. 

دقیقا راست میگه ما از جمع و دورهمی های شلوغ گریزانیم چون تحمل این همه تحلیل رو نداریم. چون محرک های بیشتری می بینیم و حس می‌کنیم.

مهد کودک گریزی گلی دقیقا به همین دلیله. جور نشدنش با آدمها و انتخاب کردنش و سخت ارتباط گرفتنش.

بچه ای که هشتاد درصدش باباش شده، برونگرایی رو از باباش نگرفته. درونگرایی رو از من گرفته.

به عنوان یه درونگرا تو مدرسه، محیط کار و جمع فامیل خیلی اذیت شدم و تا الان نمی‌خواستم باور کنم دخترم مثل خودم درونگرا شده چون تحمل اذیت شدن اون رو ندارم. 

بعضی وقتها حتی وقتی از سر کار میرم و گلی از صبح با مامان و بابا بوده، میاد به من می چسبه و طوری رفتار می کنه انگار الان با هم وارد یه مهمونی شدیم و شدیدا غریبگی می‌کنه. 

به نظر کوچک برونگرایی رو از باباش گرفته چون مشکل برقراری ارتباط اصلا نداشته. همیشه وسط ارتباطات می پره! 

شاید باورش سخت باشه ولی یه بار اخیرا مامان مهمون داشت، این خانم کوچولو رفت کنار دختر مهمان نشست و لیمو شیرین داد دستش و اشاره کرد، پوست بکن بده بخورم. 

من شگفت زده نگاهش کردم. ده دقیقه از ورود مهمون گذشته بود. فقط ده دقیقه. 

قالب موجود نیست

بچه‌ها دنیای عجیبی دارند. تفاوت هاشون هم زیاده. همین تفاوت ها باعث شده هیچ وقت تکراری نباشند و برای ما جذاب باشند.

چرا وقتی بزرگ میشیم همه میخوان ما شبیه هم باشیم؟