کوچولو ماهی دو هفته آبریزش بینی داره.
من اونی که گفت آلرژی بعد از یکسال برطرف میشه ببینم ترور میکنم:))
ما نزدیک چهل سال هستیم هنوز آلرژی داریم. من چرا باور کردم؟
تو اینستاگرام صفحه نیکی رو نمیدونم دارید یا نه. امروز راجع به بازی یه نفر گفته بود بازی های دخترهات رو بذار ما الهام میگیریم. بهنوش گفته بود قضاوت ها و حرفهایی راجع به بچه هام شنیدم وقتی بازی ها رو می ذاشتم که خارج از توانم بود شنیدنشون.
حقیقتا نمی فهمم راجع به بچه ی دو ساله یا چهارساله چه طوری دلشون میاد بر اساس چند دقیقه فیلم از یه روز یه بچه بگن بچه آت لجباز و رو مخه و بداخلاقه و ... .
به بهنوش پیام دادم :«همچین تجربه ای تو وبلاگم داشتم و برام تحمل ناپذیر بود. هرچی به خودم گفتن هر جور بود هضم کردم ولی پای بچه ی یک ساله و چهار ساله که وسط اومد نتونستم حرفها و قضاوت ها رو تحمل کنم. و وبلاگ جدید زدم تا راحت بنویسم. حس کردم چه طور از فضای مجازی راحت با دو کلمه بدون دانستن پس و پیش میگیم بچه آت فلانه.»
روزگاری شده که بساط سبزی پاک کردن و غیبت و بدگویی و تهمت تو فضای مجازی پهن شده.
یه تولد جمع و جور خواهرم گرفت. برای کپل خانم. ولی عجب خوردنی شده این دختر. ماشاالله به جونش.
یه خصوصیت در خودم پیدا کردم، اینه که بچه ی بی تحرک دوست ندارم. از وقتی بچه ی خواهرم چهار دست و پا رفتن رو شروع کرده و حسابی کنجکاوی میکنه و آروم و قرار نداره، من هر روز بیشتر عاشقش میشم. هی ورجه ورجه میکنه من هی قربونش میرم. نمکدون خاله شده.
...
این قسمت از متن دارای موارد حال بهم زن است. در صورت حساسیت نخوانید.
از پنجشنبه شب گلی درگیر یبوست شد، نتونست دفع کنه، تا ساعت دو و نیم نیمه شب شنبه. نگم که چه قدر عذاب کشیدیم همه مون. وقتی مدفوعش سفت میشه نگه می داره و نمیخواد مدفوع بیاد و هر لحظه اوضاع بدتر میشه.
جمعه شب از داروخانه شیاف گلیسرین گرفتم و شربت انجیر. مشکل اینجا بود که کلی دوست نداشت شیاف بذاره. و از پنجشنبه حرف زدم تا راضی کنم و راضی نمیشد.
دیگه ساعت دو و نیم نیمه شب بیدار شد، و از شدت فشار داشت داغون میشد. ساعت نه شب خوابیده بود. و کل روز هیچی نخورده بود.
حرف زدیم و قبول کرد شیاف بذاره. گذاشتم و به دقیقه نکشیده گفت داره میریزه.
بغلش کردم و سر پا گرفتم. تخلیه شد راحت شد.
...
به اصرار گلی شنبه رو مرخصی گرفتیم. میگفت ما میریم شمال کلی روز اونجاییم، کاشان زود میریم میایم.
البته شمال رو خیلی بیشتر بودیم سه شنبه عصر رفتیم یکشنبه صبح برگشتیم. کاشان رو چهارشنبه عصر رفتیم و شنبه شب برگشتیم.(الان تو راهیم)
بچه حق داره. کاشان به خاطر خاله و دایی بیشتر خوش میگذره بهش. شوخی و خنده به راهه و بازی زیاد می کنه و خانواده بچه دوستی داریم الحمدلله. شمال رو به خاطر طبیعت دوست داره. وگرنه هم بازی نداره اونجا.
...
از این ناراحتم که نتونستم گلخونه ی داداشم برم. داداشم برایم خیلی عزیزه ولی فرصت نشد اصلا. چون دو سال هست به عمه هام نرفتم سر بزنم. میترسیدم کرونا بهشون بدم. جمعه یه عمه و یه عمو رو سر زدیم. کادوی خونه نو عمو رو هم دادیم. کادو میناکاری های تیلوتیلو جان بود.
...
بچهها یک ساعت پیش تو بغلم تو ماشین خوابیدن. نزدیک خونه ایم. سفر خوبی بود.
تو زندگی یه زن شاغل بچه دار، مخصوصا دو بچه یه بالا لحظاتی هست آدم دلش می خواد سرش رو بکوبه به دیوار.
دقیقا الان تو این موقعیت هستم. یک هفته است بچهها عصر نخوابیدن، هر روز از پنج صبح بیدار شدم، رفتم و تا ده یازده شب حتی تا دوازده بیدار بودم. وسط شب هم خدا قسمت گرگ بیابون نکنه، دو سه بار برای شیر بیدار شدم دو سه بار هم الحمدلله گلی خواب دیده بیدارم کرده.
اصلا کشش ندارم و تمام بدنم درد میکنه.
باز زن های خانه دار تو این موارد دو سه تا امتیاز دارن. صبح پنج نمیخوان بیدار بشن، مسیولیت کار ندارن، مخصوصا حسابداری که حساسه، رانندگی نمیخوان بکنن، و وسط روز شاید بتونن بخوابن. یعنی به غلط کردن افتادم این هفته.
کاش این بچه روالش عوض بشه وقتی من میرسم بخوابه،من هم بخوابم وگرنه عنقریب دارفانی رو وداع میگم.
نمیدونم چرا وقتی همسر رانندگی میکنه دلم ضعف میره براش. عقلم رو از دست دادم یا بقیه ی خانمها هم اینطورین؟