مامان آته

روزمرگی های یه مامان

مامان آته

روزمرگی های یه مامان

تو درستش کن

یه ددلاین برای خودم گذاشته بودم، درجا بچه امشب تب کرد. 

یه کاری رو باید تحویل بدم تا چند وقت دیگه. امروز و فردا عقب افتادم. امیدوارم شنبه پرانرژی پیش برم و تموم بشه. البته تقریبا ده روز کار داره، شنبه تا دوشنبه سه شنبه هفته بعدش تموم کنم و تحویل بدم. کاش بشه اونی که باید بشه. 

شاید برای بقیه مهم نباشه ولی برای من یه قدم خوب و بزرگه. 

چگونه شمع امید ملت رو خاموش کنیم؟

از چهارشنبه هم اشتهام کور شده هم کلی گربه کردم بابت گرونی ها هم دستم به آشپزی نمیره. نمیتونم چیزی بپزم!

هی فکر میکنم موادغذایی ام تموم نشه، گرون شده چه طوری بخریم!

مغز برام نمونده. کورسوی امیدی داشتم اونم پوکید.


عجیب ترین روز

هیچ وقت فکر نمی کردم جوری کارد به استخوانم برسه که فکر کنم، کاش زودتر از ایران رفته بودم.

ابر بهار

دیشب یهو زدم زیر گریه. فشاری که این سه چهار سال تحمل کردم، پس انداز کردم و هر بار نشد خونه رو بزرگ کنیم یهو زد بیرون. شاید دو ساعت پشت سر هم گریه کردم. 

نگاهم به هر جا می‌خورد گریه شدت می گرفت. سینک کوچولوی تنگ ته آشپزخونه،  کابینت‌های کم و جلی کم و شلوغی بیش از حد آشپزخونه،  تخت بچه‌ها که تو هال گذاشتم،  

همسر خیلی خسته بود ولی وقتی دید من هی کار میکنم و اشکم تموم نمیشه، کلی تلاش کرد گریه ام تموم بشه.  این سبک گریه رو سه چهار سال پیش کرده بودم. 

هی به خدا غر می زدم، هی میگفتم:"اینجا رو ببین. چه تنگه، چه کوچیکه، دلت میاد من اینقدر زجر بکشم؟ چرا کار همسر رو درست نمی کنی؟ چرا یه گشایشی نمیرسونی؟"

عصر داشتم دراورم رو تمیز می کردم، یه سری فیش بانکی دیدم که از سال ۹۴ پول پس انداز کردم و هی نشده خونه رو بزرگ کنیم، آتش گرفتم. 

الانم در آستانه ی انفجارم. سردرد دارم و میدونم به خاطر گریه های دیشبه. خودم رو رها کنم از الان تا ظهر گریه می کنم. 

یه جوری پوکیدم که نمیدونم چه جوری امکان بازگشت به حال خوب رو دارم. 

خدا لعنت کنه اون آدمهایی که با قدم هاشون و حرفهاشون این همه خونه و ماشین و جنس رو گرون کردن. 

ایششش

یه همکار دارم مدام ناله میکنه. پسرش رو فرستاده آمریکا، میگه:خودش خواست مجبور شدم کلی پول جور کنم بفرستم بره. 

از میون حرفاش به نظرم خودش پسره رو فرستاده. چون بین اقوامش خیلیا فرستادن و یه جورایی چشم و هم چشمی کرده. 

غیرقانونی هم رفته. 

از طرفی برای دخترش ناله می کنه. دختره یه سگ داره. آرایشگاه کار می کنه و مادره خرجش رو میده.

پسره ۳۸ ساله است و دختره ۳۴.

به نظرم ریشه ی همه ی مشکلاتش اینه که تو این سن هنوز بچه‌ ها بهش آویزونن و لوسشون می کنه. اگه یه روز بمیری این غول‌های لوس چه میخوان بکنن؟ الان همون کار رو بکنن. 

  1. اینجور روابط انگلی رو اصلا نمی پسندم. بچه ی چهل ساله ی آویزون. معنی نداره.